« رنج شديد بيمارى حسادت براى حسود »
سرهنگى پسرى داشت ، كه در كاخ برادر سلطان ، مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم ، ديدم هوش و عقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش ديده مى شود:
بالاى سرش ز هوشمندى
مى تافت ستاره بلندى
اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زيرا داراى جمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: توانگرى به هنر است نه به مال ، بزرگى به عقل است نه به سال
مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنايان و اطرافيان ، نسبت به او حسادت ورزيدند، و او را به خيانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند، ولى آنجا كه يار، مهربان است ، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟
شاه از آن سرهنگ زاده پرسيد:چرا با تو آن همه دشمنى مى كنند؟
سرهنگ زاده گفت : زيرا من در سايه دولت تو همه را خشنود كردم مگر حسودان را كه راضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد:
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
شوربختان به آرزو خواهند
مقبلان را زوال نعمت و جاه
گر نبيند به روز شب پره چشم
چشمه ی آفتاب را چه گناه ؟
راست خواهى هزار چشم چنان
كور، بهتر كه آفتاب سياه
(بنابراين نبايد از گزند حسودان هراس داشت ، زيرا اگر شب پره لياقت ديدار خورشيد را ندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد)
ارادتمند دوستان؛401